اي گل تازه که بويي ز وفا نيست ترا. خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا.ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترا.با اسيرغم خود رحم چرا نيست ترامدتي شد که در آزارم و مي داني توبه کمند تو گرفتارم و مي داني تواز غم عشق تو بيمارم و مي داني توداغ عشق تو به جان دارم و مي داني توخون دل از مژه مي بارم و مي داني تواز براي تو چنين زارم و مي داني تواز زبان تو حديثي نشنودم هرگزاز تو شرمنده يک حرف نبودم هرگزمکن آن نوع که آزرده شوم از خويتدست بردل نهم و پابکشم از کويتگوشه اي گيرم و من بعد نيايم سويتنکنم بار دگر ياد قد دلجويتديده پوشم ز تماشاي رخ نيکويتسخني گويم و شرمنده شوم از رويتبشنو پند و مکن قصد دل آزرده خويشورنه بسيار پشيمان شوي از کرده خويشچند صبح آيم و از خاک درت شام روماز سر کوي تو خودکام به ناکام رومصد دعا گويم و آزرده به دشنام روماز پي ات آيم و با من نشوي رام رومدور دور از تو من تيره سرانجام رومنبود زهره که همراه تو يک گام رومکس چرا اين همه سنگين دل و بدخو باشد؟جان من اين روشي نيست که نيکو باشداز چه با من نشوي يار چه مي پرهيزي؟يارشو با من بيمار چه مي پرهيزي؟چيست مانع، ز من زار چه مي پرهيزي؟بگشا لعل شکربار چه مي پرهيزي؟حرف زن اي بت خونخوار چه مي پرهيزي؟نه حديثي کني اظهار چه مي پرهيزي؟که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزنچين بر ابرو زن و يکبار به ما حرف نزندرد من کشته شمشير بلا ميداندسوز من سوخته داغ جفا مي داندمسکنم ساکن صحراي فنا ميداندعاشقي همچو منت نيست! خدا مي داندچاره من کن و مگذار که بيچاره شومسر خود گيرم و از کوي تو آواره شوماز سرکوي تو با ديده تر خواهم رفتچهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفتتا نظر مي کني از پيش نظر خواهم رفتگر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفتنه که اين بار چو هربار دگر خواهم رفتنيست باز آمدنم باز، اگر خواهم رفتچند در کوي تو با خاک برابر باشم؟چند پامال جفاي تو ستمگر باشم؟چند پيش تو به قدر از همه کمتر باشم؟از تو چند اي بت بدکيش مکدر باشم؟مي روم تا به سجود بت ديگر باشم!باز اگر سجده کنم پيش تو کافر باشم!خود بگو از تو کشم ناز و تغافل تا کي؟طاقتم نيست از اين بيش تحمل تا کي؟سبزه دامن نسرين تو را بنده شومابتداي خط مشکين تو را بنده شومچين بر ابرو زدن و کين تو را بنده شومگره بر ابروي پرچين تو را بنده شومحرف ناگفتن و تمکين تو را بنده شومطرز مهجوري و آئين تو ر ا بنده شومالله الله ز که اين قائله اندوخته اي؟کيست استاد تو؟ اينها ز که آموخته اي؟!اين همه جور که من از پي هم مي بينمزود خود را به سرکوي عدم مي بينمديگران راحت و من اين همه غم مي بينمهمه کس خرم و من درد و الم مي بينملطف بسيار طمع دارم و کم مي بينمهستم آزرده و بسيار ستم مي بينمخرده بر حرف درشت من آزرده مگير!حرف آزرده درشتانه بود خرده مگيرآنچنان باش که من از تو شکايت نکنماز تو قطع طمع لطف و عنايت نکنمپيش مردم ز جفاي تو حکايت نکنمهمه جا قصه درد تو روايت نکنمديگر اين قصه بي حد و نهايت نکنمخويش را شهره هر شهر و ولايت نکنمخوش کني خاطر وحشي ز نگاهي سهل استسوي تو گوشه چشمي ز تو گاهي سهل استاي گل تازه که بويي ز وفا نيست تو راخبر از سرزنش خار جفا نيست تو رارحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست تو راالتفاتي به اسيران بلا نيست تو راما اسير غم و اصلا غم ما نيست تو رابا اسير غم خود رحم چرا نيست تو را؟فارغ از عاشق غمناک نمي بايد بودجان من: اين همه بي باک نمي بايد بودگر ز آزردن من هست غرض مردن منمردم، آزار مکش از پي آزردن منجان من، سنگدلي دل به تو دادن غلط استبر سر راه تو چون خاک فتادن غلط استچشم اميد به روي تو گشادن غلط استروي پرگرد به راه تو نهادن غلط استرفتن و راه ز کوي تو ستادن غلط استجان شيرين به تمناي تو دادن غلط استمدتي هست که حيرانم و تدبيري نيستاز غمت سر به گريبانم و تدبيري نيستاز جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيستچه توان کرد پشيمانم و تدبيري نيست ...